بهار می رسد؛ دست افشان و پای کوبان، بر تیره خاک افسرده
و وامانده از فصل خمود برف.
می آید و پوست خاک کشیده می شود بر پهنای زمین،
با جوانه ها و سبزه ها.
خورشید، تا بندگی اش را بر صفحه آسمان غزل می سراید
هوا، بوی رسیدن می دهد
تازگی در زوایای خاک جوانه می زند، امّا:
بهار هست و یک بهانه کم دارد
بهار یک غزل عاشقانه کم دارد
مسیرها در خویش می پیچند از بوی بهار، امّا کجاست
شمیم آمدن بهاری تازه تر که مشام زمین را پر کند؟
پنجره ها باز می شوند با رسیدن آغاز فصل ها
، امّا آسمان، مجال بال گشودن نمی دهد
بهار می رسد، امّا نه آن بهاری که باید.
ساقیا آمدن عید مبارک بادت
وان مواعید که کردی مرواد از یادت
در شگفتم که در این مدت ایام فراق
برگرفتی ز حریفان دل و دل میدادت
برسان بندگی دختر رز گو به درآی
که دم و همت ما کرد ز بند آزادت
شادی مجلسیان در قدم و مقدم توست
جای غم باد مر آن دل که نخواهد شادت
شکر ایزد که ز تاراج خزان رخنه نیافت
بوستان سمن و سرو و گل و شمشادت
چشم بد دور کز آن تفرقهات بازآورد
طالع نامور و دولت مادرزادت
حافظ از دست مده دولت این کشتی نوح
ور نه طوفان حوادث ببرد بنیادت
«یا مقلب القلوب و الابصار»!
این صدای توست، پیچیده در گستره خاک.
این روشنان آواز توست که در لابه لای کاینات می وزد. عطر سیال و شناور
حضور توست که شامه خاک را پر کرده از طراوت رویش،
خواب را ربوده از چشم های زمین.
از عطر حضور توست که گل ها چشم گشوده اند به جلوه ات،
که ز%D