این سایت مخصوص اطلاع رسانی به زائرین عمره ، عتبات عالیات و مشهد مقدس تهیه گردیده است.لباس های احرام از تولید به مصرف می باشد
درباره من
آرزوی جاودانه هر مسلمان به خصوص شیعیان اهل بیت (ع) اینست که حتی اگر یکبار در زندگی هم شده ،بتوانند اعمال حج و عمره انجام داده و بارگاه مطهر ائمه اطهار(ع) را زیارت نمایند.قصد و نیت اینجانب از راه اندازی این سایت تحقق این مطلب است.
موبایل: 09125969399
09147428701 09357349933
09361322233
ادامه...
مولای غریب و تنهای من! مضطر فاطمه علیها السلام! پدر مهربان اهل عالم! می
خواهم غربتت را حکایت کنم؛ غربتی که دوازده قرن است ریشه دوانیده؛ غربتی
که اشک آسمان و زمین را جاری ساخته؛ غربتی که حتی برای برخی محبانت ، غریب و
ناشناخته است؛ غربتی که اجداد طاهرینت پیش از تولد تو بر آن گریسته اند.
متحیرم کدامین مصرع از این مثنوی « هفتاد من کاغذ» را بازخوانی کنم؟
کدام سطر، کدام صفحه و کدام فصل از مجلدات این کتاب قطور را باز نویسم؟
من از تصویر این غربت و غم ناتوان ام. از
کجا آغاز کنم؟ از خود بگویم یا از دیگران؟ از نسل های گذشته بگویم یا از
نسل امروز؟ از دوستان شکوه کنم یا از دشمنان؟ از عوام گلایه کنم یا از
خواص؟
از آنانی بگویم که خاطر شریف تو را می آزارند؟ از آن ها که
دستان پدرانه و مهربانت را خونریز معرفی می کنند؟ از آن ها که چنان برق
شمشیرت را به رخ می کشند که حتی دوستانت را از ظهورت می ترسانند؟ از آن ها
که تو را به دور دست ها تبعید می کنند؟ از آن ها که به نام تو مردم را به
دکه های خویش فرا می خوانند؟ از آن ها که همواره بر طبل نومیدی می کوبند و
زمان ظهورت را دور می پندارند؟ از آن ها که تو را آن گونه که خود می
پسندند- و نه آنگونه که هستی و می خواهی – نشان می دهند؟ آن ها که غیبتت را
به منزله « نبودنت» تلقی می کنند؟
مولای من .... گویا همه چیز، دست
به دست هم داده است تا شما در غربت بمانید! لشکریان ابلیس هم روز و شب در
کارند. نمی دانم چه کسانی واقعا تو را و ظهور تو را می خواهند؟ خدا می داند
و تو! اما این را می دانم که پس از گذشت دوازده قرن از شروع غیبت، هنوز
پیروز این میدان، ابلیس و لشکریان انس و جن اویند که در کشاکش غیبت و ظهور،
شب ظلمانی غیبت را تا هم اکنون امتداد داده اند. از خود آغاز می کنم که اگر هرکس از خود شروع کند، امر فرج اصلاح خواهد شد...
همه در جستوجوی کوی تواند، بی آنکه خوب تو را شناخته باشند. همه در هوای روی بهارند؛ بی آنکه از غصه زمستان، به تنگ آمده باشند. همه در غربت شب، خوابیدهاند، بی آنکه از صدای خروس سحری سراغ بگیرند. پهنای
شهر را وجب به وجب، گام به گام، کاویدهام. از نردبانهای کوتاه و بلند
مذاهب و مکتبها، ایسمها و فلسفهها، از همه عبور کردهام. رفتهام، فرو
افتادهام، برخاستهام و خستهام. میگویند تو گشایشی. فرج تویی. این گشایش باید شبیه یک گلستان باشد، پر از جوانههای صداقت. جایی برای تبسم بیدغدغه. من منتظرم. ٭ ٭ ٭ قصه شوق، محال است به تقریر آید. کسی چه میداند راز رسیدن در دل یک مشتاق که مهجور مانده است چیست؟ کسی چه میداند جز دل روشن تو؟! ما
از رفتن، تمنای رسیدن داریم و کوی مهدی خدا، انگار نزدیک است؛ زیر پلک یک
ندبه، روی آواز یک سجاده و بر بلندای شکفتن یک صبح آدینه. از رو به روی
خانه کعبه، صدایمان زدهای که: من گنجینه خدایم؛ اوج آرزوهای دیرینه، با
سیرتی شبیه محمد(ص)، با شوری به وسعت دلتنگی و با جشنی از جنس خوشبختی. ٭ ٭ ٭ عدالت،
میوه درخت ظهور است که با دستهای نیرومند و آسمانی تو غرس میشود. عدالت،
یعنی برآمدن و تابیدن ماه برای همه چشمها؛ حتی نابیناها و شبپرهها.
نزدیکتر میشوی، قرآن میخوانی و لبخند میزنی. من همان رؤیای صادقهام که
در قلب خدا تعبیر شد و اینک تعبیر رؤیای خدا در سرزمین سوخته انسان. ٭ ٭ ٭ از
تولد حرف میزنی. تولد دوباره روزیهای معنوی و مادی. تولد دیگرباره
جانهای عاشق سرفرازی. مکث دیدار و زیبایی بر دشت خشک بیکسی و تنهایی.
حضور پیوسته باران بر کامهای تشنه ابدی. از راه میرسی، بیدار میشویم،
راه میرویم و همه سرزمینهای نرفته دانش و اندیشه، در کنار خاک پای تو، بر
ما مکشوف میشود. به جزای ستمها که بر خلایق مظلوم؛ آوار گشته بود. بر سر
ظالمان، غضب میباری و شیوه نوازش را ترویج میکنی. در انتظار توییم!
این جا مردی ایستاده است فکرش
را بکن، یک روز از خواب بیدار میشوی، میبینی خورشید از مغرب طلوع کرده.
یعنی درست بشارتی که دادهاند واقع شده! چه حس و حالی پیدا میکنی؟ خیلی طبیعی است که منتظر بقیه قضایایی که قرار است اتفاق بیافتد، باشی. میپرسی کدام قضایا؟ خبرهای اصلی در بیتالله است کنار کعبه، میان رکن و مقام. اینجا مردی ایستاده، مردی که حجت خداست و موعود منتظر! آخر امروز یومالله است، یوم الخروج، یوم الخلاص و یوم الفتح!2 امروز
میزان عدالت برپا میشود، تکلیف نهایی جنگ هزاران ساله حق و باطل روشن
میگردد. دیگر کسی به کسی ستم نمیکند. امروز ارزشهای انسانی از پس غباری
سنگین، نفسی تازه میکنند. امروز باران رحمت خدا بر همه هستی باریدن
میگیرد. امروز نعمتهای خدا افزونتر از همیشه میان بندگانش تقسیم میشود. امروز ...
خاموشتر از چراغ مرگیم روشنتر از آفتاب کجایى عقربکهاى ساعت، تا کى به گرد خود گردند، بیهوده در صفحه غیبت.
در گرگ و میش سحرگاه، پایان دروغ را انتظار مى کشیم.
آن روز که بیایى، جهان براى خوشبختى ما تنگ است.
آغاز و فرجام خویش را در تو مى جوییم.
این گریه را پایانى است اگر، اشک راه خود را بداند و بر هر دامانى نریزد.
پوست را بادام و سال را ایام و زیستى را کام و بودن را نام تویى.
من کیستم؟ تو کیستى؟ من اینک نه آنم که بودم. تو همچنان آنى که بودى.
مگذار که بگویم در تن من، امید را به خاک سپردند و سنگى صنوبرى شکل بر سر آن نهادند.
هیچیم هیچ، بىتو اى همه کس، همه چیز، همه جا، همه وقت، همه عمر...
دلى داریم به پریشانى دود; سرى داریم به حیرانى رود; چشمى به گریانى ابر; غمى به وفادارى بخت. نه اقبال خوشایندى، نه مرگ ظفرمندى.
رفتن،
یعنى غیبت، آمدن، یعنى ظهور. بودن یعنى انتظار. کار یعنى سالنامه عمر را
ورق زدن. سیاست، یعنى به لبخند تو خندیدن. حکومت، یعنى زیر پاى تو فرش
گستردن. عاشورا، یعنى غمهاى تو. محرم، یعنى دمیدن مهتاب فراق. این است
معناى حقیقى کلمات.
عریضه ها را چاه به کجا مى برد؟ آیا او هم...
سر و دست مى شکند غول فراق: ما به جنگ مگسها بسیجیده ایم.
اگر نه یک دم هم اواز توییم، مگر چنگ ناساز تو نیستیم؟
خوشا آن در که به روى تو هر روز مى خندد.
جماعت!
کجا میرویم؟
چرا به زمین و آسمان بد میگوییم؟
چرا از روزگار گله میکنیم؟
چرا تحمل خودمان را نداریم؟
چرا با لبخند بیگانهایم؟
چرا غصهها به جانمان چنگ انداخته؟
چرا از یکدیگر خستهایم؟
چرا به آب و آسمان نگاه نمیکنیم؟
چرا انتظار بهار را نمیکشیم؟
چرا دیگر صورتهامان "ناضره" نیست؟
چرا چشمهامان "الی ربّک ناظره" نیست؟
مگر فراموشمان شده زمین از آن خداست و "یورثها من یشاء من عباده" ؟
"لیظهره علی الدین کلّه" جدّی است، اگر چه مشرکان را خوش نیاید.
جماعت!
"انشق القمر" در پیش است.
"اقترب الساعة" چشم برهم زدنی طول نمیکشد.
"یوم الفتح" از راه میرسد و خدا نکند در آن روز از کسانی باشیم که ایمان به دردمان نخورد.
جماعت!
نمازهایتان را با "أمّن یجیب المضطر" ختم کنید.
و به یاد داشته باشید منت خدا را بر "الذین استضعفوا فی الارض"
او همه تشنگان را با "ماء معین" سیراب میکند.
جماعت!
خداوند اراده کرده است که ما قوی باشیم که او را دوست بداریم و او دوستمان بدارد.
خداوند به "اقامواالصلوة" ما افتخار میکند.
"اتواالزکوة" ما را به رخ دنیاطلبان میکشد.
از "امروا به معروف و نهوا عن المنکر" ما حظ میکند.
جماعت!
ما تنها نیستیم.
"أینما تکونوا یأت بکم اللّه جمیعاً" دست به سر کردن ما نیست.
چرا نوید "بقیةالله خیرلکم" را به یکدیگر نمیدهیم؟
به خدا قسم زمین، مرده نمیماند!
به خدا قسم "جاء الحق" آمدنی است!
"زهق الباطل" شدنی است!
و وای به حال ما اگر از مفلحونِ "حزب الله" نباشیم.
وقتی در خیابان قدم میزنی و صحنههایی را میبینی که دلت را به درد میآورد، وقتی روزنامهها را ورق میزنی و خبرهایی را میخوانی که بوی تفرقه میدهد، وقتی در تاکسی و اتوبوس حرفهایی را میشنوی که انتظارش را نداری، وقتی صمیمیترین دوست تو با نامردی حق تو را پایمال میکند، وقتی همه دنیا را دروغ و تزویر پر میکند و سرت را به هر طرف که برمیگردانی فتنهای را در حال وقوع میبینی، تنها چیزی که میتوانی دلت را به آن خوش کنی یک هدیه آسمانی است، توجهی الهی به تو و به همه عالم وجود. میدانی از کدام بخشش گوارا حرف میزنم؟
تو را چه زیبا سرود خداوندِ کاینات با واژههایی از جنس نور. پروانة شاخساران آسمان! هر آنچه آینه، رو به رویت آغوش گشودهاند تا تو را در خویش تکرار کنند. هر آنچه آسمان، به خاک افتادهاند تا گامهایت را به سجده ببوسند. بزرگ مرد تاریخ! بهار از سر انگشتان تو به شکوفه مینشیند. خورشید، از گوشه پیشانی بلندت طلوع میکند. تو را با کدام کلماتِ محدود بخوانم که نمیگنجی، نه در کلام، نه در کلمه.
خورشیدی سرشار در دستهایت، ملائک به دست بوسیات مباهات میکنند. سرشار از چشمه مهتاب! هر چه پروانه بر گردنت بال میزنند، هر چه آسمان، رو به رویت دریچه میشود برای پرواز. میآیی؛ ایوانِ کفر ویران میشود از ایمانِ چشمهایت. شب،
مچاله میشود زیرِ قبایِ گسترده آسمان، در روزی پایانناپذیر؛ آن چنان
روشن که هزاران خورشید، گویی در آن به طلوع نشستهاند. میآیی، وعده آمدنت
را دهان به دهان از توارت تا انجیل کِل میکشند. میآیی و حرا، روی دو زانو مینشیند و انتظار میکشد. میآیی و مکه میپیچد در حریری از نور و رنگ. میآیی و از گشتگاهِ آسمان، خورشید برایت میآورند، ملایک. کعبه در پوست نمیگنجد. تو را خدای بزرگ خلق کرده است از آبشارها و نور، که موج میزنی و میتابی. تو را با کلماتی سبز باید سرود. ای آخرین رسول خدا(ص) در زمین! آمدی تا دهانِ حیرت گشوده آینهها، آمدی تا دهانِ به حیرت گشوده آینهها، نامت را تکثیر کننده در همة، زاویههای تاریخ. دف میزنند و کل میکشند آمدنت را، هر آنچه پیش از تو سر در گریبانِ انتظار فرو برده بودند. شهابهای سرگردان میچرخند حول نامت.
میرسد روزی که بی چون و چرا می بینمت
میرسد روزی که ای شاه وفا می بینمت
عامل وصل من و تو ذوق بارانی بود
میرسد روزی که با حال بکا می بینمت
میرسد روزی که تکیه میدهی بر کعبه و
در کنار خانه ی امن خدا می بینمت
من امید وصل دیدار تو را دادم به دل
یوسف گمگشته ی خیرالنسا می بینمت
یابن طاها یابن یاسین یابن طور آقای من
شاه دین حبل المتین کهف الوری می بینمت
امپراطور زمین و آسمان بالانشین
در کنار سفره ی بیچاره ها می بینمت
در میان خلق و خوی آدمی شایسته ی
مهربانی های قلب مصطفی می بینمت
سجده های ناب طولانی برایت ارثیه ست
من تو را سجاد بر سجاده ها می بینمت
حجت اللهی و بس علم لدنی نزد توست
باقرالعلم بدون انتها می بینمت
مکتب شیعه نشان بیرقش دست شما
صادقی و صادق آل عبا می بینمت
کظم غیظ آدابی از رفتار هر روزت بود
در مقام بندگی آقا، رضا می بینمت
دست خالی آمدم ردم نکردی یا جواد
شاه جود و بخشش و اهل سخا می بینمت
گوشه چشمی کن شبی تاکه مسلمانم کنی
هادی بیگانگان و رهنما می بینمت
العجل الساعه و الغوث یابن العسگری
منجی زندانی دام بلا می بینمت
وعده ای داده ای و میدانم هرجا میشود
ذکر وخیر ساقی لب تشنه ها می بینمت
ماه پیروزی خون بر تیغ و تیر و نیزه ها
غرق حزن و ماتم و شور ونوا می بینمت
بانی غم های عاشورایی شیب الخضیب
هر شب ماه عزا در روضه ها می بینمت
پابه پای عمه جانت آمدی تا نینوا
زائر سرهای روی نیزه ها می بینمت
کودکی وصل فراق یار یادم داده است
بر دلم افتاده امشب یا ابا می بینمت
کار و باری با من عاصی نداری نازنین ؟
اربعین، صحن و سرای کربلا می بینمت
راستش را به ما نگفتند یا لااقل همة راست را به ما نگفتند. گفتند: تو که بیایی خون به پا میکنی،جوی خون به راه میاندازی و از کشته پشته میسازی و ما را از ظهور تو ترساندند. درست مثل اینکه حادثهای به شیرینی تولد را کتمان کنند و تنها از درد زادن بگویند. ما از همان کودکی، تو را دوست داشتیم. با همة فطرتمان به تو عشق میورزیدیم و با همة وجودمان بیتاب آمدنت بودیم. عشق تو با سرشت ما عجین شده بود و آمدنت، طبیعیترین و شیرینترین نیازمان بود. اما ... اما کسی به ما نگفت که چه گلستانی میشود جهان، وقتی که تو بیایی. همه، پیش از آنکه نگاه مهرگستر و دستهای عاطفه تو را توصیف کنند، شمشیر تو را نشانمان دادند. آری، برای اینکه گلها و نهالها رشد کنند، باید علفهای هرز را وجین کرد و این جز با داسی برنده و سهمگین، ممکن نیست. آری،
برای اینکه مظلومان تاریخ، نفسی به راحتی بکشند، باید پشت و پوزة
ظالمان و ستمگران را به خاک مالید و نسلشان را از روی زمین برچید. آری، برای اینکه عدالت بر کرسی بنشیند، هر چه سریر ستمآلودة سلطنت را باید واژگون کرد و به دست نابودی سپرد. و اینها همه، همان معجزهای است که تنها از دست تو برمیآید و تنها با دست تو محقق میشود. اما مگر نه اینکه اینها همه مقدمه است برای رسیدن به بهشتی که تو بانی آنی . آن بهشت را کسی برای ما ترسیم نکرد. کسی به ما نگفت که آن ساحل امید که در پس این دریای خون نشسته است، چگونه ساحلی است؟! کسی به ما نگفت که وقتی تو بیایی: پرندگان
در آشیانههای خود جشن میگیرند و ماهیان دریاها شادمان میشوند و
چشمهساران میجوشند و زمین چندین برابر محصول خویش را عرضه میکند. به ما نگفتند که وقتی تو بیایی: دلهای
بندگان را آکنده از عبادت و اطاعت میکنی و عدالت بر همه جا دامن
میگسترد و خدا به واسطة تو دروغ را ریشهکن میکند و خوی ستمگری و
درندگی را محو میسازد و طوق ذلت و بردگی را از گردن خلایق
برمیدارد. به ما نگفتند که وقتی تو بیایی: ساکنان زمین و
آسمان به تو عشق میورزند، آسمان بارانش را فرو میفرستد، زمین،
گیاهان خود را میرویاند... و زندگان آرزو میکنند که کاش مردگانشان
زنده بودند و عدل و آرامش حقیقی را میدیدند و میدیدند که خداوند
چگونه برکاتش را بر اهل زمین فرو میفرستد. به ما نگفتند که وقتی تو بیایی: همة امت به آغوش تو پناه میآورند همانند زنبوران عسل به ملکة خویش. و تو عدالت را آنچنان که باید و شاید در پهنة جهان میگستری و خفتهای را بیدار نمیکنی و خونی را نمیریزی. به ما نگفته بودند که وقتی تو بیایی: رفاه
و آسایشی میآید که نظیر آن پیش از این، نیامده است. مال و ثروت
آنچنان وفور مییابد که هر که نزد تو بیاید فوق تصورش، دریافت
میکند. به ما نگفتند که وقتی تو بیایی: اموال را چون سیل، جاری میکنی، و بخششهای کلان خویش را هرگز شماره نمیکنی. به ما نگفتند که وقتی تو بیایی: هیچکس
فقیر نمیماند و مردم برای صدقه دادن به دنبال نیازمند میگردند و
پیدا نمیکنند. مال را به هر که عرضه میکنند، میگوید: بینیازم. ای محبوب ازلی و ای معشوق آسمانی! ما
بیآنکه مختصات آن بهشت موعود را بدانیم و مدینة فاضلة حضور تو را
بشناسیم تو را دوست میداشتیم و به تو عشق میورزیدیم. که عشق تو با سرشتها عجین شده بود و آمدنت طبیعیترین و شیرینترین نیازمان بود. ظهور تو بیتردید بزرگترین جشن عالم خواهد بود و عاقبت جهان را ختم به خیر خواهد کرد. کلک مشاطه صنعش نکشد نقش مراد هرکه اقرار بدین حسن خداداد نکرد
آنگاه
تن آدم را از خاک ساخت و از روح بیپایان خود در او دمید و به فرشتگان امر
کرد که بر او سجده برند. امتیاز آدم و همسرش حوّا بر دیگر آفریدههای
ربوبی آن بود که در دل هر دو چیزی شبیه عشق میتپید. هیچ کس فکر نمیکرد فرزند آنها رسم عاشقی را زیر پا بگذارد. بیچاره هابیل! چه زود رفت..
چند روز قبل از شنبه: خدا
همه چیز را آفریده بود. فقط جای آدم خالی بود. کسی که بتواند در چهرة او
بنگرد و زیبایی خود را تماشا کند. پس فرشتگان را گرد آورد و آنها را از
ارادة خود خبردار کرد. آنگاه تن آدم را از خاک ساخت و از روح بیپایان خود
در او دمید و به فرشتگان امر کرد که بر او سجده برند. امتیاز آدم و همسرش حوّا بر دیگر آفریدههای ربوبی آن بود که در دل هر دو چیزی شبیه عشق میتپید. هیچ کس فکر نمیکرد فرزند آنها رسم عاشقی را زیر پا بگذارد. بیچاره هابیل! چه زود رفت...
شنبه: خدا
میدانست که اگر یک مرد میان این قوم با این دلهای تیره و فاسد پیدا شود،
نوح است و بس. پس در گوش او چیزی زمزمه کرد، چیزی شبیه عشق. نوح برخاست و
برای ابلاغ رسالتش بیآنکه مزدی طلبد، دست به کار شد. امّا کسی او را جدّی
نگرفت. به امر خدا کشتیای ساخت و عاشقان را زوج زوج در آن نشاند. کشتی که
به راه افتاد، آنان که از قانون عاشقی سرپیچی کرده بودند به هلاکت
رسیدند...
یکشنبه: خدا رازی را که به نوح گفته بود برای ابراهیم بازگو کرد. چیزی شبیه عشق. ابراهیم
که سر از پا نمیشناخت به میان آتش افکنده شد و در حالی که بوی یاسهای
سپید و شقایقهای سرخ، زمین و آسمان را پر کرده بود، به سلامت به در آمد. بتها خوار شده بودند و نمرود در مانده. امّا قصه به همین جا ختم نشد. اسماعیل
از تشنگی به ستوه آمد و زمزم پاداش سعی هاجر گشت. پایههای کعبه بالا رفت و
ابراهیم عرقریزان آنچه را از خدا شنیده بود برای فرزندش تکرار میکرد...
دوشنبه: فقط یک چیز میتوانست بیتابی موسی را به آرامش و قرار بدل کند. از درخت صدایی شنید، تلاوتی آسمانی، آوایی ملکوتی، چیزی شبیه عشق. و
موسی به راه افتاد. دیگر نه از فرعون واهمه داشت، نه دل نگران سرنوشت خود
بود و نه حتی به شعیب میاندیشید. او با بردباری آزار فرعونیان و
بهانهجویی اسرائیلیان را تحمل میکرد و آنگاه که از گوساله و سامری به خشم
آمده بود و هارون را عتاب میکرد گویی کسی دوباره او را به رسم عاشقان
نوید داد و موسی همة آنچه را در طور آموخته بود یک جا پیشکش هارون کرد...
سه شنبه: زن
یا مرد؟ برای خدا چه فرقی میکند. مهم گوشی است که میشنود، چشمی است که
میبیند و دلی که همیشه زنده است حتی اگر حسهایش به هم آمیخته شوند. امروز خدا سر در گوش مریم گذاشت و چیزی شبیه عشق را با او نجوا کرد. مریم جرئت یافت. پسرکش را در آغوش گرفت و روانه شد به سوی همة عالم. مسیح
گفت بندة خداست. خدا به او کتاب داده و او را پیامبر کرده. گفت که هر کجا
باشد مبارک است. گفت که به نماز و زکات و نیکی به مادر سفارش شده است. گفت
که ستیزهگر و شقی نیست. درود خدا بر او که عاشقی را خوب میدانست...
چهارشنبه: امروز چهرة آسمانیان درخشانتر از همیشه است و قاصدکها خوشخبرتریناند. امروز در و دیوار عالم از ته دل میخندند و خدا میداند که در حرا چه میگذرد. جبرئیل
میگوید بخوان و محبوب خدا، عزیز دل خدا، محمد خدا، که خواندن نمیداند با
اشاره و عنایت او اسم ربّش را که آفریننده است به زبان میآورد و بدین
گونه عاشقانهای دیگر آغاز میشود. خدا قصة چیزی را برای رسولش میگوید. چیزی شبیه عشق و نامش را به محمد میآموزد. بدن محمد به لرزه درمیآید. خدیجه، گلیمی برای او میآورد و او گلیم را بر خود میپیچد. ابوطالب پیغام مکّیان را برای محمد میآورد و پیامبر که سر مست نامی است که آموخته پاسخ میدهد که: اگر خورشید را در دست راستم و ماه را در دست چپم بگذارند از دعوت خویش دست نمیکشم. روز پر ماجرایی است امروز. هجرت
از مکه، ورود به یثرب، بنای مسجد، غزوهها و سریهها، شهادتها و
مردانگیها و سرانجام فتح مکه، هر دلی از بوی نشانهها و عطر آیات، بیخود
میشود. امّا کار محمد به پایان نرسیده. بخشی از رسالتش مانده که اگر انجام
نشود گویی هیچ نکرده باید نام چیزی شبیه عشق را به کسی بیاموزد...
پنجشنبه: پیشروندگان باز میگردند. عقب ماندگان میرسند. منبری مهیّا میشود و پس از اقامة نماز، محمد خطبه را آغاز میکند. غدیر شاهد بود که پیمان شکنان بد عهد، نخستین تبریک گویان به علی بودند.
همه
دیدند پیامبر دست او را بلند کرد. همه دیدند پیامبر برایش دعا کرد. همه
دیدند پیامبر برای دوستانش دعا کرد. برخی حتّی نام چیزی شبیه عشق را هم از
لابه لای حرفهای پیامبر شنیدند و علی مأموریت یافت که پس از پیامبر نگهبان
آن باشد نگهبان چیزی شبیه عشق. حجت بر همگان تمام شد...
جمعه: خورشیدی
پشت ابر پنهان است. همه میدانیم که هست. اگر نباشد خشت خشت عالم فرو
میریزد. اگر نباشد مردم نمیتوانند چیزی شبیه عشق را بفهمند. اگر نباشد
راز خدا در گوش آدم، زمزمة الهی بر جان نوح، معمای ابراهیم، خطاب موسی، رمز
عیسی و نام محمد دانسته نمیشود.
او جمعهای مثل امروز میآید و
نام چیزی شبیه عشق را بلند و رسا فریاد میکند. او میآید و مردم را به مهر
میخواند. همچون آدم که فرزندانش را به مهر فرا خواند و همچون نوح و
ابراهیم و موسی و عیسی که قومشان را و عصرشان را به مهر فرا خواندند و
همچون محمد که مهربان بود و حرف و سخنش جز مهر نبود و همچون علی و فرزندان
او که داعیان مهر بودند.
او میآید و کلامش را با نام خداوند مهربانی و گذشت آغاز میکند...